عاشقانه های یک زن

ساخت وبلاگ

جایی دنج در فضای احساس

همیشه در لحظات سیاه و سفید زندگی جایی دنج در فضای احساسات پیدا میشود . جایی برای  گپ و گفت های خودمانی بین احساس و منطق.در گوشه ای ازروزمرگیها  به آغوش کتابهایم پناه میبرم و در تلاطم دریای کلماتش غرق می شوم...

باد ملایم  روزهای آغازین پاییز دست بر گیسوانم می کشاند و با مهر نوازشم میکرد .یادم می آورد که از جنس مهربانیم  از جنس سخاوت.ساعت زمان را برای تنهایی کوک کردم،لازم بود .چقدر دلم برای خودم تنگ شده و برای باورهایم .

من یک زنم به سختی فولاد و لطافت برگ گل.و یک مادر که تنها دغدغه اش پرورش روح و جسم کودکش است.در تنهایی آنروزم کتابی را برداشتم تا دوباره خود را میان سطرسطر ورقهایش گم کنم .اینبار رمانی به زبان ساده بنام" دالان بهشت".قصه ای جالب از زندگی یک زن که میتوانست خود" من "و یا "تو" مخاطب باشد . جریان زندگی این زن شاید ساده به نظر میرسید اما وقتی ورق به ورق و خط به خط میخواندمش ثانیه های زندگی به ظاهر ساده اش را حس میکردم .لحظاتی که گاهی آرامش مهمانشان بود و گاهی طوفان برهمشان میریخت.درگیری بین منطق و احساس میتواند زندگی آدمها را چقدر متحول کند و چه سرنوشتی را برای آدم رقم بزند.بارها این جمله را شنیده ام که زن است و احساس و با منطق کاری ندارد.آری زن است و احساس اما درایت دارد و در لابلای پستی و بلندی های زندگی تدبیرش را به نمایش میگذارد.

ذهنم درگیرودار فضای رمانتیک داستان ،تمام  عاشقانه های زندگی یک زن را زیر ذره بین قرار میدهد .عاشقانه هایی که با کم سن و سالی و غلبه احساس بر منطق به تنفری ظاهری بدل گشته که هشت سال از زیباترین سالهای عمرش را به تباهی کشانده است . سالهایی که با از دست دادن عزیزترینهای زندگیش همراه بود .هرچند این خود فرصتی بود برای قوی تر شدنش.

کلمات یکی یکی از جلوی دیدگانم عبور میکنند و من غرق در داستان میشوم.گوشه گوشه داستان زنانی را میبینم که نقشهای کلیدی داشتند.مادربزرگی که تمام هم وغمش پرورش روح و روان دختریست که باید بزودی شاخ و برگ درخت زندگی جدیدش شود و مامنی برای آرامش همسرش.اما گاهی فرشته ای بنام مرگ چنان به انسان نزدیک میشود که جز خاطره ای از او چیزی باقی نمیگذارد.اینجا کارآموزشی مادربزرگ نا تمام می ماند مثل خیلی از ناتمام های دیگر.اما چرخ روزگار میگردد و در حین این گردش انسان را قویتر و قویتر میکند .مادری دلسوز و مهربان جای دیگری از قصه نگران آینده یگانه دخترش است .دوستانی چون خواهر که گوشه  دیگری از فضای داستان را پر کرده اند ودر پیچ و خم کوچه های بی قراری یاریش میکردند.حین خواندن این داستان به این می اندیشم که چقدر زندگی تک تک ما پر از فراز و نشیب است وما چقدر میتوانیم با تفکر و تحلیل  و در کنار آن استقامت تمام این سختیها را پشت سر گذاشته و راهمان را هموار کنیم .چه تعداد از ما روزها و شاید سالهای درخشانی از عمرمان را زندگی نکرده ایم و بجای لذت بردن از زیباییهای اطراف جاده تنها پیچ و خم مسیر را نظاره گر بودیم؟راستی چه اندازه حرفهای ناگفته داریم که باید کلمه به کلمه بر زبان جاری کنیم ؟حرفهای ناگفته گاهی  مسیریک زندگی را کاملا تغییر میدهند و یقینا جایی به آن پی میبریم که دیگر نه راه برگشتی وجود دارد و نه راه حلی برای تغییر آن.

چقدر عاشقی کرده ایم؟و چه میزان عاشقانه زیسته ایم؟

به خودم  و "تو" مخاطب تلنگر میزنم ،ثانیه های ازدست رفته مجالی برای بازگشت ندارند اما می توان  لحظات زیبای پیش رو را با کیفیت تر از قبل بهاری زیست.

ساعت تنهایی من و افکارم به اتمام رسید،من بودم و مسوولیتهایم و فرزندی که منتظر است تا روزمرگیش راهمراهی کنم و خواب شبانه اش را با خواندن قصه ای به آرامش پیوند دهم .باز به خود یادآوری می کنم من یک "زنم"پر از احساس،پر از منطق و نماد استقامت.آری من یک "زنم".به زن بودنم میبالم و خدایم را بخاطر این موهبت سپاس میگویم.

 

انتظار...
ما را در سایت انتظار دنبال می کنید

برچسب : عاشقانه, نویسنده : mahtakardoust بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 11:16